delneveshte

از من رمیده ای و من ساده دل ھنوز
بی مھری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مھر تو بستم که بعد از این
دیگر ھوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش ھوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لبھای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه ھای شوق ترا گفت با نگاه
پیچید ھمچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
ھر قصه ایی که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و ھیچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواھمت ھنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 18:54 توسط NiloOfar| |


Power By: LoxBlog.Com